نقاب

ساخت وبلاگ
می آیند که کنجکاویهایشان را جواب بدهند. شاید هم تو برایشان آرزویی. می آیند که اگر به دستت نمی آورند، لااقل اندکی از مهر نابت را بچشند، بیچاره هایی نقاب زده..! آنقدر ساده ای که باورش میکنی، دستش درازست، تقلایی مضحک برای دیده شدن. با خودت میگویی: مگر چه دارم که اینگونه به آب و آتش میزند برایم؟ میگویی شاید تنهایی خسته اش کرده، قدری سهیم شوم این تنهایی را؟برایش مهر خرج میکنی، روزها میگذرد و تویِ پرستار به بیمارت انس می گیری. تو را میبیند که پُر ازعشقی. یک دفعه خویِ کثیفش بیدار می شود.بازی میکند با دلت. وقتی افتادی، ودست دراز میکنی، نقاب برمی دارد. میخندد و برچسب پشت برچسب که تو چنینی و چنان. دار مکافاتی برای کشتن دلت. همان دلی که بی تاب بود برای داشتنش.
می تازد که بگوید تو نیستی آنچه میپنداشتم و تمام قوایش را به زبان میگیرد که ثابت کند برتر است و تو حقیری. اما اوی حقیر، نمی داند.تو ساختن میدانی، شکستن و افتادن و ایستادن را! نمی داند که تو، رشته اتصالی داری به نام "خدا".... او که اول وپایان تمام نداشته هایت است. نمیداند خود را میسازی، بهتراز آنچه بوده ای،و آنچه در تصورش بگنجد. بالهایت که جان گرفت، او به تماشای پروازت باز هم به حسرت مینشیند. میماند با عذاب. نه از وجدان نداشته اش، که از همان حقارت درمان نشده اش

دلم گرفته...
ما را در سایت دلم گرفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asma99 بازدید : 155 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 1:59