قضاوت ممنوع

ساخت وبلاگ

 

 

 

  • .
    بهم زنگ زد و گفت هرجا که هستی باش تا من بهت برسم.
    صبر کردم تا بیاد
    صورتش رنگ و رو رفته و مریض حال به نظر میومد...
    همین که دست داد بهم شروع کر‌د به زمین ‌و زمان شکایت کردن، از زندگیش گفت.
    از مشکلاتش با پدر و مادرش
    از مشکلاتش با کسی که خیلی دوستش داشت.
    بین حرفاش به این فکر میکردم که خب این ها که چیزی نیست من خیلی بیشتر از این ها غم و غصه دارم و به روم نمیارم.
    گذاشتم حرفاش تموم بشه و تا جایی که تونستم آرومش کردم و از هم خداحافظی کردیم.
    برگشتم خونه و کمی غذا برای خودم گرم کردم...
    پلکام سنگین شده بود
    دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم قسمتِ خنکِ بالشتم.
    به چند دقیقه نرسید که خوابم برد...
    خواب دیدم تمام مشکلات مریم برای من شده.
    حالا اینبار خودم رو به جای مریم میدیدم و اون مشکلات و گلایه ها از زبون من بود. 
    طاقت نیوردم و از خواب پریدم
    خدا رو شکر کردم که همش یه خواب بود
    اما همه ی اون روز برام یک درس بود.
    من نمیتونم قضاوت کنم کسی مشکلش از من بیشتره یا کم تر چون نیستم و نمیبینم سختی هاش رو...
    من نمیتونم جای آدم های دیگه باشم
    چون ظرفیت من با یک آدم دیگه زمین تا آسمون فرق میکنه.
    شاید مادرم درست میگه که خدا به اندازه ی ظرفیت آدم ها تو دلش غم میذاره.

    #پانیذ_اینروزها

  •  
  •  

 

 

دلم گرفته...
ما را در سایت دلم گرفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : asma99 بازدید : 201 تاريخ : شنبه 11 خرداد 1398 ساعت: 19:38